همیشه با من مرتضی دانشمند
محمد از خیمه بیرون آمد. نگاهی به چهار طرف بیابان کرد. همهجا خلوت بود. کبوتری از آسمان میگذشت. محمد چند لحظه به آسمان نگاه کرد بعد هم دور خیمه بزرگشان تابی خورد. برادرانش را ندید. صدایشان زد. اما کسی جواب نداد. حتی صدای بع بع برهها را نشنید. به خیمه برگشت. مادرش حلیمه را دید که لباسهای او را با دقت تا میکرد و در صندوقچهای میگذاشت. مادر به او لبخند زد. محمد که انگار بهدنبال چیزی میگشت از مادر پرسید...
پیامبر، مرد صلح و دوستی حوصلهام سر رفته. خوابیدهام توی خانه و با نگاهم تیرهای چوبی سقف را میشمارم: «یک... دو... سه...»
هیچ کس در خانه نیست. از کوچه صدای بچهها میآید. به کوچه میروم. حارث و مالک را میبینم. حارث داد میزند: «عبدالرحمن بیا بازی.»
میدوم و میروم پیششان. میگویم: «برویم شمشیر بازی.»
همه میرویم از خانه شمشیرهایمان را میآوریم. هر کدام برای خودمان شمشیر چوبی داریم. مالک میگوید: «من و حارث با هم، تو تنها.» ...
نفیسه خاتون علیها السلام
دنیا برایم به مساحت چهار دیوار خانهمان شده بود، آسمان به همین اندازه برایم میبارید و آفتاب میتابید، صدای خنده و بازی همسن و سالهای خودم را فقط میشنیدم؛ چراکه پای رفتن نداشتم. باید از تمام دنیا و داشتههای پدرم برای خودم رؤیا میبافتم.
تمام روز برایم عقده میشد تا نیمههای شب بیدار باشم و به حال خودم زار زار گریه کنم. خب طبیعی است دختری که از شیطنتهای کودکی فقط صدایش را میشنود و یا از دور به تماشا مینشیند، شب خوابش نمیبرد و ناله میکند. دیگر تحمل این اوضاع برایم مشکل شده بود تا اینکه در نیمههای شب احساس کردم کسی دیگر هم به حال زارم گریه میکند، صدای هق هق زنانه میآمد اول فکر کردم شاید مادرم باشد ولی کمی که دقیقتر شدم، صدا از خانه همسایهمان میآمد...
عطیه سیدالشهدا علیه السلام
بیمارستان خود پر از درد و غم است، حال اگر بخش قلب باشد که بیشتر ولی آن روز بیمارستان آبان تهران، بستان بهشتی بود که رحمت خدا در آن غوطهور میشد. درد و غماش برای آقای صدرایی اشکوری(1) بود که بهخاطر عارضه قلبی بستری شده بودند؛ اما بستان بهشت زمانی شکل گرفت که زبان گویای اسلام، محمدتقی فلسفی(2) به عیادتشان آمدند تا در رحمت خداوند غوطهور شوند...
نذری
بابا لباس مشکیاش را پوشید. خداحافظی کرد و رفت مسجد. به مامان گفتم: «مامان، بابا چرا اینقدر زود رفت مسجد؟»
مامان گفت: «بابا رفت آشپزی کند. امشب اول محرم است و مسجد شام میدهد. بابا هم میخواهد در ثوابش شریک باشد.»
گفتم: «من هم میتوانم بروم؟ میخواهم در ثوابش شریک باشم.»...
بابابزرگ قهرمان امروز مامان آلبوم عکسها را آورد. همیشه دوست دارم عکسهای بابابزرگ را ببینم؛ چون بابابزرگ، توی عکس همیشه یک تفنگ دارد و یک لبخند بر لب. لباس خاکیرنگ پوشیده و یک کلاه آهنی سرش گذاشته است. از مامان پرسیدم: چرا الآن بابابزرگ نمیتواند تفنگ دست بگیرد. چرا نمیتواند راه برود، حتی نمیتواند حرف بزند.
مامان به عکس بابابزرگ دست کشید. آن را بوسید و گفت: بابابزرگ تو یک قهرمان بود. بابابزرگ بهخاطر دفاع از کشور مجروح شد...
قبل از گناه! مرد، نگران و ناراحت کوچهها را یکی پساز دیگری پشت سر میگذاشت تا زودتر به حضور امام علیه السلام برسد. میخواست درباره یک موضوع مهم با امام حسین علیه السلام صحبت کند.
او احساس بدی داشت. میدانست کاری که انجام میدهد گناه است؛ اما هیچگاه نمیتوانست آن را ترک کند. وقتی خدمت امام حسین علیه السلام رسید، مشکل خود را اینگونه بیان کرد: «ای پسر رسولخدا علیه السلام! من آلوده به گناه هستم و توانایی ندارم از گناهی که انجام میدهم دست بردارم، در اینباره مرا راهنمایی کنید.»...
خانهای امن
خسته بود. نه خسته از راهی طولانی که هنوز به مقصد نرسیده باشد، خسته از بیمهریهایی که به او و خاندانش میشد. دستش را به سنگ اطراف قبر جدش تکیه داده بود و زیر لب چیزی میخواند شبیه به سورههای قرآن که حفظ بود. شاید در دل دعا میکرد تا راهی برایش باز شود. راهی که خلاصش کند از اینهمه احساس ناامنی...
سرگرد اخمو چهارتا دختر بودند، 17 تا 24 ساله، دکتر و پرستار و امدادگر، حتی صدای صلیب سرخ هم در آمده بود که نباید خانمها را اسیر نگه دارید. اینها که نظامی نبودهاند اما گوش عراقیها بدهکار نبود. دخترها هم راه خود را میرفتند.
کف اتاقمان گود است. یک پلهای پایینتر از زمین. باران که بیاید بیچاره میشویم. کف اتاق را آب میگیرد...
پرسش خلیفه
خلیفه(1) از اسب پایین آمده و دستارش را مرتب میکند. او میخواهد قبلاز رفتن به دارالاماره، بازدیدی از توسعه و نوسازی مسجد پیامبر داشته باشد.
وارد شبستان مسجد که میشود، چشمش به حضرت محمدبن علی؟عهما؟ میافتد که مشغول تدریس جغرافی به شاگردانش است. کلام حضرت آنقدر دلنشین است که نه تنها محو شنیدن میشود، بلکه جلو میرود و با حیرت میپرسد: «این چه علمی است که تدریس میکنید؟»...
صدای نرم آب پصدای گریه کودک آرام میشود. آنقدر آرام که او فقط چهره زیبا و دوست داشتنیاش را میبیند که حالت گریه دارد. صورت کوچک و گندمیاش سرخ شده و لبهای خشکیدهاش را مثل ماهی به هم میزند. حالا صدای نفسنفس هاجر در کویر میپیچد. کویری خشک و بیآب و علف که تا هرجا نگاه میکنی پرندهای پرنمیزند. میدود به عشق آب. جرعهای آب برای دُردانهاش. اما نه بالای کوه آبی هست و نه حتی پشت کوه...
چراغ قرمز احسان پشت چراغ قرمز ایستاد. همان موقع گوشی تلفن همراهش به صدا درآمد. تا خواست گوشی را جواب دهد نگاهش به پلیس افتاد و گوشی را روی بلندگو گذاشت و آن را جلو داشبورد قرار داد. چراغ سبز شد و احسان حرکت کرد. همسرش بود...
به همین سادگی دلت با خدا باشد... «چهقدر خوبه که کسی رو داشته باشی تا باهاش حرف بزنی. کسی که مطمئن هستی به تموم حرفات گوش میده. راه رو نشونت میده و آرومت میکنه. کسی رو که نمیبینی؛ ولی حضورش رو در جای جای زندگیات احساس میکنی.»...
مهارت خوب حرف زدن در راه موفقیت و بهتر شدن شرایط کار، نحوه صحبت کردن اهمیت زیادی دارد. شاید شما ایدهها و راهکارهای بسیار خوبی در ذهن داشته باشید اما اگر نتوانید بخوبی آنها را بیان کنید، موفق نخواهید شد.اگر نحوه حرف زدن و تعامل کلامی شما با همکاران و مدیران مناسب نباشد، حتی دلسوزیهای شما برای رفع مشکلات مجموعهای که در آن کار میکنید به چشم نمیآید. این اشتباهات را در حرف زدنها و تعاملهایتان مرتکب نشوید...
راه سعادت شُکر نعمت پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم:
• خداوند از بندهاى که پساز خوردن لقمهاى غذا و یا آشامیدن جرعهاى او را سپاس مىگوید، خشنود مىگرد...
مرا میشناسی (طرحی نو برای آموزش احکام به نوجوانان) چسب زخم سلام!
سلام! من چسب زخم هستم! دوست شما البته یک دوستِ عجیب و غریب!
تو را دوست دارم؛ اما هیچ وقت دلم نمیخواهد با تو باشم! دوست دارم همیشه در خانهی کاغذیام دراز بکشم و هیچ وقت بیرون نیایم!
چون وقتی که دست یا پا یا جاهای دیگر بدنت زخمی میشود از من استفاده میکنی و من هیچ وقت دوست ندارم دست و پای زخمی تو را ببینم! ولی خُب حادثه خبر نمیکند! داری سیب پوست میکَنی و کارتون تماشا میکُنی. یک دفعه به جای سیب، انگشتت را .... وای چه بد...
داستان دم بادبادک
همه چیز از موقعی شروع شد که مامان هزار تومان کف دستم گذاشت و گفت: «پسرجان! نیم کیلو تخممرغ بگیر و زود برگرد! اگر ناهار دیر بشود اوقات بابایت تلخ میشود.» هزار تومان را از مامان گرفتم و به طرف مغازه رفتم. از پیچ کوچه که گذشتم به درخت چنار روبهرویی رسیدم. یک چیزی روی شاخهی درخت با تکان باد این طرف و آن طرف میرفت. جلوتر که رفتم دیدم دُم یک بادبادک است. طفلکی بادبادک دمش را لای درخت چنار جا گذاشته بود. فکر کردم چیز خوبی است، به درد میخورد. با زحمت از درخت بالا رفتم. دستم را دراز کردم و دم بادبادک را پایین آوردم. نگاهش کردم. بلند و قشنگ بود. میتوانست دم خوبی برای یک بادبادک جدید باشد. داشتم با دم بادبادک به طرف خانه برمیگشتم که از خودم پرسیدم: «اصلاً من برای چی تا اینجا آمدم؟ نکند کار مهمی داشتم.» اینجا بود که تازه یادم آمد باید تخممرغ بخرم. رفتم توی مغازهی اسدا...خان. او داشت قفسههای مغازهاش را مرتب میکرد. گفتم: «سلام! تخممرغ دارید؟»
اسدا...خان بدون اینکه سرش را بچرخاند گفت: «بله! چهقدر؟»...
دانشمند و امیر در سرزمین مصر، پادشاه بزرگی بود که بر همهی سر تا سر آن سرزمین حکمرانی میکرد. سربازهای زیادی در فرمان او بودند و ثروت بیشماری در خزانهاش داشت. مردم به او فرعون میگفتند.
بـــــــــه همیــــــن ســــــادگــــــی به تواناییهایت فکـــر کــن به قول مادرم، زندگی فراز و نشیب دارد.آن روزها شرایط کاری همسرم با مشکل مواجه شده بود. دلم میخواست من هم پا به پایش برای گذران زندگی تلاش کنم؛ اما هیچ راهی نبود. حتی برای کار هم به چند تا آشنا سپردم؛ ولی فایدهای نداشت. تا اینکه آن روز خانم همسایه به خانهی ما آمد. مثل همیشه ساده و با محبت حرف میزد.
-الهی قربونت برم، من که از این کتاب ریاضی مریم سر در نمیارم. اینقدر هم عوض شده که نگو. میشه یه نگاهی بندازی. پس فردا امتحان داره ...
حکایت فقیر و غنی ثروتمندزاده و فقیرزادهای در كنار قبر پدرشان نشسته بودند. ثروتمندزاده به فقيرزاده گفت: صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگين است. مقبرهاش از سنگ مرمر فرش شده و در ميان قبر، خشت فيروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاک، درست شده، اين كجا و آن كجا؟...
داستان دستهی گل
- دختر بد است... دختر خوب نیست. اما پسر خوب است. خدایا من پسر میخواهم.
مرد کشاورز شکم بزرگ و قُلنبهاش را تکان داد و خندید. بعد راه افتاد. او چاق بود، اما راحت راه میرفت. چون یک مرد ورزیده بود. از صبح تا غروب در زمین کشاورزیاش کار میکرد. هیچوقت هم از کار و تلاش خسته نمیشد. به همین خاطر، بازوهای قوی و تنومندی داشت.
مرد کشاورز بیلش را روی دوشش گذاشت. بعد به خودش گفت: «آه، داشت یادم میرفت. من امروز باید به خانهی حضرت محمد صلیاللهعلیهوآلهوسلم بروم. چون ما چند روز پیش با همسایههایمان این قرار را گذاشتهایم.»...
مرتضی دانشمند دو مادر ؛ دو شیرخوار
زنان صحرا آن روز به شهر آمده بودند تا کودکان شیرخوار را با خود به صحرا ببرند. زنان، هر سال به مکه میآمدند و کودکان را میبردند. پدرها و مادرها بچههایشان را دوست داشتند و دلشان نمیآمد از آنها جدا شوند. اما میدانستند اگر بخواهند بچههایشان در برابر بیماریها سالم بمانند باید تا مدتی آنها را به دست دایهها بسپارند تا هم به آنها خوب شیر دهند و هم در هوای پاک صحرا نفس بکشند.دایهها به کوچههای سنگی مکه رسیدند. در یکی از کوچهها پیرمردی با ریشهای بلند و سفید یکی از زن ها را صدا زد و گفت: نام تو چیست و از کدام قبیله هستی؟ ....
داستان من ستایش را دوست ندارم
دور تا دور امام علی علیه السلام حلقه زده بودیم. درست مثل شاخهها و برگهای درختی که چشمهی پرآبی را در آغوش خود گرفته باشند! دیدن سیمای دوست داشتنی امام علیه السلام برای ما بیشتر از همهی نعمتهای دنیا میارزید. ...