یکی بود یکی نبود. مرد تنهایی بود که همهی کارهایش را خود میکرد؛ پختن غذا، شستن ظرفها و لباسها... او کنار رودخانه لباسهایش را میشست و روی طناب خشک میکرد. اما مدتی بود که تا تصمیم میگرفت لباس بشوید، باران میبارید و لباسها خشک نمیشد. لباسهای کثیفش رفته رفته زیاد شد. او فکر میکرد که آسمان با او لج کرده است که تا میآید رخت بشوید باران می بارد.
روزی هوا آفتابی شد و او تصمیم گرفت تا بارانی نشده، به بقالی رفته و صابونی بخرد. در راه با خود گفت، کاش آسمان نفهمد که من میخواهم لباس بشویم وگرنه با من لج میکند. به بقالی که رسید، در حالیکه به صابون اشاره میکرد به بقال گفت: یکی از آن بده مرد بقال نفهمید روغن را نشان داد، مرد گفت: نه! لوبیا را نشان داد، مرد گفت: نه. خلاصه مرد با دستش صابون را برداشت و گفت از این.
بقال گفت: پس صابون میخواهی.
مرد آهی کشید و گفت کاش اسمش را نمیبردی، الان باز آسمان میفهمد و هوا ابری میشود.
از آن روز به بعد وقتی بخواهند به کسی بگویند که این حرف یک راز است و نباید جایی مطرح شود میگویند: آهسته که آسمان نداند.
Normal
0
false
false
false
EN-US
X-NONE
AR-SA