Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA
از خانه بیرون آمد تا کمی قدم بزند. هوای پاییزی و دلانگیز صبح زود و خیابان خلوتِ تازه باران خورده و راه رفتن از روی برگهای نیمه خشک و خِشخِش خوشآهنگ و آرامبخش برگها برایش حسابی لذتبخش بود.
هنوز ده قدم هم نرفته بود که صدای نیمهدلخراش موتوری که دودی غلیظ را یدک میکشید، سکوتش را پراند. موتورسوارِ جوان، ترمزی ناگهانی گرفت و او را صدا کرد: پدرجان بپر بالا برسونمت!
پیرمرد از ترس جا خورد و چندسانتی از جا پرید: خیلی ممنون عزیزم! دوست دارم قدم بزنم.
-نه! جان شما نمیشود! شما مثل پدر من هستی! من سواره و شما پیاده؟ امکان ندارد!
موتورسوار پیاده شد و پیرمرد را به زور روی موتور نشاند و تا میدان کشاند!
پیرمرد لبخندی زورکی زد و تشکر کرد و به راهش ادامه داد. همین که از جلوی کلّهپزی گذشت، مردی میان سال او را دید و فوری از کلهپزی بیرون دوید: آقا نعمت سلام! بیا باهم یه کلّه بزنیم!
- نه عزیزم! دکتر گفته چربی برایم ضرر دارد.
- ای بابا این حرفا چیه! من کلّه بخورم و تو را مهمان نکنم؟ مگه میشه؟!
به زور او را داخل کلهپزی کشاند و روی صندلی نشاند و کاسهای لبریز از پاچه جلویش گذاشت!
پیرمرد بیچاره به زور کاسه پرچرب را خورد و لبخندی زورکی زد و تشکر کرد و رفت.
از مغازه میوهفروشی هندوانهای خرید و به سوی خانه برگشت. سر کوچه که رسید دو تا از بچهها به سویش دویدند:
عمو نعمت! بده هندوانه را ما بیاوریم.
-نه عزیزان! سنگین است نمیتوانید.
- نه؛ نمیشود! توی کتابهای ما نوشتهاند به پیرها کمک کنید.
و بعد دوتایی به زور هندوانه را از دستهای پیرمرد بیرون کشیدند و ناگهان، شَتَرَق! هندوانه افتاد روی پنجهی پای پیرمرد و مثل بادکنک ترکید!
بچهها سرشان را پایین انداختند: ببخشید! ما دوست داشتیم به شما لطف کنیم.
پیرمرد بیچاره که ترمز ناگهانی موتوری و دلدرد حاصله از کلهپاچه و ضربهی فنی هندوانه جسمش را نیمهجان کرده بود، لبخندی زورکی زد و به بچهها گفت: لطف کردن، خیلی خوب است؛ اما مثل هر کار دیگر برای خودش راه دارد.
منِ پیرمرد از شما یک خواهش کوچولو دارم: چه در کودکی، چه جوانی و چه میانسالی، «بعضی وقتها، لطفاً لطف نکنید!»
سیدمحمد مهاجرانی