سخن دوست, سیره خوبان, افق خانواده شماره خبر: ٣٢٧٠٣٩ ١٠:٥٨ - 1392/06/24 ارسال به دوست نسخه چاپي
سيره خوبان شماره 96
عــــیــــادت
مؤذن مسجد اذانش را داده بود و حالا داشت چشم میگرداند تا در لابهلای انبوه نمازگزاران، امیرحسین را پیدا نماید و از او بخواهد مثل هر روز مکبری کند، اما هرچه بیشتر تلاش میکرد و چشم میگرداند کمتر نتیجه میگرفت. انگار خبری از آمدنش نبود و باید خودش میایستاد و...
مؤذن مسجد اذانش را داده بود و حالا داشت چشم میگرداند تا در لابهلای انبوه نمازگزاران، امیرحسین را پیدا نماید و از او بخواهد مثل هر روز مکبری کند، اما هرچه بیشتر تلاش میکرد و چشم میگرداند کمتر نتیجه میگرفت. انگار خبری از آمدنش نبود و باید خودش میایستاد و تکبیر میگفت. آقا1 سلام نماز دومش را که داد، از اطرافیان سراغ امیرحسین را گرفت، آنها هم سر برگردانند و از پدرش که در صف دوم نشسته بود پرسیدند و شنیدند که مکبر خردسال مسجد در راه مدرسه تصادف کرده و حالا با پای شکسته در خانه مشغول استراحت است! آقاسید که انتظار شنیدن این پاسخ را نداشت، هم جا خورد و هم کمی غمگین شد، گفت: «شکر خدا که به خیر گذشته، از قول من احوالش را بپرسید، غروب بعد از نماز به عیادتش میآیم!» سر شب آقاسید به همراه پسرش حامد که اتفاقاً از رفقا و همکلاسیهای امیرحسین بود به عیادت رفتند. و امیرحسین از دیدن آقا که برای دیدنش وقت گذاشته و به خانهشان آمده بود، آنقدر خوشحال شد که همه دلتنگیاش از میان رفت.